.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۳۴→
ولبخندش پررنگ تر شدو ادامه داد:درضمن جون تو خیلی بیشتراز این حرفا برام ارزش داره...نمی خوام بشنوم جونت فدای کسی شده حتی اگه اون یه نفر من باشم... باشه؟
دیگه اثری از بغض توی گلوم نبود...التیامی که لبخند وحرفای ارسلان به روحم تزریق می کرد،از هرآرام بخشی آرام بخش تر بود!
لبخندی زدم وسری تکون دادم...
- چشم!
ودوباره لحن مهربونش:
- قربون اون چشم گفتنت برم من!...
بعداز یه مکث کوتاه،اشاره ای به ساعتش کرد وگفت:دیرت نشده؟...مگه ساعت هشت کلاست شروع نمیشه؟!
نگاهم که به ساعتش افتاد،رنگ از رخسارم پرید.۵ دقیقه بیشتروقت ندارم...تازه امروز شنبه اس!با حسینی کلاس دارم...من ومی کشه!
از ترس هِه بلندی گفتم...
زیرلبی گفتم:خاک به سرم...دیر شد!...حسینی من ومیکشه!
خندید وشیطون گفت:نه بابا!...رفتی سرکلاس بگو من عروس کاشی بزرگم دیگه کاری باهات نداره!...با بابام رفیق فابن درحد چـــی!
بی توجه به شوخیش،روم وازش برگردوندم ودر ماشین وباز کردم...هول هولکی گفتم:خداحافظ...مواظب خودت باش...تند رانندگی نکنی یه وخ؟!خیلی حواست باشه...فقط...آخرین کلاسم ساعت ۴ تموم میشه و۴ ربع همین جامنتظرتم...خداحافظ بابایی بیتا!
تقریبا از جام بلند شدم وخواستم پیاده بشم که صدای شیطونش به گوشم خورد:
- میگم...دیاناخانوم...فکرنمی کنی یه چیزی ویادت رفته؟
با این حرفش،دوباره نشستم وبه سمتش چرخیدم...درحالیکه به مخم فشار میاوردم و زورمیزدم تا یادم بیاد،گفتم:چی رو جاگذاشتم؟...کیفم و؟...نگاهی به کیفم که روی دوشم بود انداختم.این که این جاست...جزوه امم که توشه...گوشیمم که...
پرید وسط حرفم:
- نه!این چیزارو نمیگم...
گیج ودرمونده سرم وخاروندم وگفتم:پس منظورت چیه؟!!
خندید وباشیطنت گفت:این روزا دستشویی می خوای بری باید کلی پول بدی...دیگه راننده خصوصی داشتن که جای خود دارد!
چشمام شد قده دوتا هندونه!
این چی میگه؟!...پول؟می خواد از من پول بگیره؟؟؟؟؟
دیگه اثری از بغض توی گلوم نبود...التیامی که لبخند وحرفای ارسلان به روحم تزریق می کرد،از هرآرام بخشی آرام بخش تر بود!
لبخندی زدم وسری تکون دادم...
- چشم!
ودوباره لحن مهربونش:
- قربون اون چشم گفتنت برم من!...
بعداز یه مکث کوتاه،اشاره ای به ساعتش کرد وگفت:دیرت نشده؟...مگه ساعت هشت کلاست شروع نمیشه؟!
نگاهم که به ساعتش افتاد،رنگ از رخسارم پرید.۵ دقیقه بیشتروقت ندارم...تازه امروز شنبه اس!با حسینی کلاس دارم...من ومی کشه!
از ترس هِه بلندی گفتم...
زیرلبی گفتم:خاک به سرم...دیر شد!...حسینی من ومیکشه!
خندید وشیطون گفت:نه بابا!...رفتی سرکلاس بگو من عروس کاشی بزرگم دیگه کاری باهات نداره!...با بابام رفیق فابن درحد چـــی!
بی توجه به شوخیش،روم وازش برگردوندم ودر ماشین وباز کردم...هول هولکی گفتم:خداحافظ...مواظب خودت باش...تند رانندگی نکنی یه وخ؟!خیلی حواست باشه...فقط...آخرین کلاسم ساعت ۴ تموم میشه و۴ ربع همین جامنتظرتم...خداحافظ بابایی بیتا!
تقریبا از جام بلند شدم وخواستم پیاده بشم که صدای شیطونش به گوشم خورد:
- میگم...دیاناخانوم...فکرنمی کنی یه چیزی ویادت رفته؟
با این حرفش،دوباره نشستم وبه سمتش چرخیدم...درحالیکه به مخم فشار میاوردم و زورمیزدم تا یادم بیاد،گفتم:چی رو جاگذاشتم؟...کیفم و؟...نگاهی به کیفم که روی دوشم بود انداختم.این که این جاست...جزوه امم که توشه...گوشیمم که...
پرید وسط حرفم:
- نه!این چیزارو نمیگم...
گیج ودرمونده سرم وخاروندم وگفتم:پس منظورت چیه؟!!
خندید وباشیطنت گفت:این روزا دستشویی می خوای بری باید کلی پول بدی...دیگه راننده خصوصی داشتن که جای خود دارد!
چشمام شد قده دوتا هندونه!
این چی میگه؟!...پول؟می خواد از من پول بگیره؟؟؟؟؟
۱۲.۷k
۲۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.